Monday, January 18, 2010

از کره گی دم نداشتن از کتاب کوچه احمد شاملو

... مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده .

مساعدت را ( براي كومك كردن ) دست در دُم خر زده قُوَت كرد( زور زد ) .

دُم از جاي كنده آمد .

فغان از صاحب خر برخاست كه " تاوان بده !"

مرد به قصد فرار به كوچه يي دويد ، بن بست يافت . خود را به خانه يي

درافکند . زني آنجا كنار حوض خانه چيزي ميشست و بار

حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هياهو و آواز در بترسيد ، بار بگذاشت (

سِقط كرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد .

مردِ

گريزان بر بام خانه دويد . راهي نيافت ، از بام به كوچه يي فروجست كه در

آن طبيبي خانه داشت . مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايه ی

ديوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد ، چنان كه بيمار در

جاي بمُرد . پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !

مَرد ، همچنان گريزان ، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و

بر زمينش افکند . پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد . او نيز نالان

و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !

مرد گريزان ، به ستوه از اين همه، خود را به خانه ی

قاضي افکند كه " دخيلم! " . مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده

بود . چون رازش فاش ديد ، چاره ی رسوايي را در جانبداري از او يافت : و

چون از حال و حكايت او آگاه شد ، مدعيان را به درون خواند .

نخست از يهودي پرسيد .

گفت : اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است . قصاص طلب ميكنم .

قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست . بايد آن چشم ديگرت را

نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند !

و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد ، به پنجاه دينار جريمه

محكومش كرد !

جوانِ پدر مرده را پيش خواند .

گفت : اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد ،

هلاكش كرده است . به طلب قصاص او آمده ام .

قاضي گفت : پدرت بيمار بوده است ، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص

سالم است . حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان

ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي ، چنان كه يك نيمه ی جانش را بستاني !

و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود ، به تأديه ی سي دينار جريمه ی

شكايت بيمورد محكوم كرد !

چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود ، گفت : قصاص

شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد . حالي ميتوان آن

زن را به حلال در فراش ( عقد

ازدواج ) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند . طلاق را آماده باش !

مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد ، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به

جانب در دويد .

قاضي آواز داد : هي ! بايست كه اكنون نوبت توست !

صاحب خر همچنان كه ميدود فرياد كرد : مرا شكايتي نيست . محكم كاري را ،

به آوردن مرداني ميروم كه شهادت دهند خر مرا از کره گي دُم نبوده است

No comments: